قصه شمع و پروانه
روزي بود و روزگاري شمعي بود و پروانه اي
شمع به تاريكي زندگي خود مي گريست و پروانه خيال مي كرد براي او اشك مي ريزد
پروانه دورش مي گشت و مي گشت و مي گفت تو چقدر من را دوست داري!!!
صبح كه مي شد شمع تمام گشته بود و پروانه در اشك هاي شمع دفن شده بود
و قصه گو مانده بود بالاخره قضيه از چه قرار بوده است
قصه گو قصه را اين گونه تمام كرد:
شمع كه اتش به جانش انداخته بود تا شب تاريك ديگران را روشن كند پروانه را
آن چنان عاشق خود ساخته بود كه طواف كعبه اش مي نمود و پروانه در راه
عشق آن چنان خوار شده بود كه به پايش افتاده بود و جان داده بود
قصه گو هم براي انكه از اين قافله عقب نماند دمي به اين آتش دميد
و سر انجام قصه شمع و پروانه.... شد همه اش ماتم و اندوه.
نظرات شما عزیزان:
kimia 
ساعت1:14---30 بهمن 1390
salam khaste nabashin webetun kheili ghashange mamnoon misham be webe manam sar bezanin
|